«هدیه ای برای گاهی وقت ها»
87/2/3 1:0 ص
گاهی وقت ها ، دلت که می گیرد از آدم ها ... خسته که می شوی از دور و برت ... حالت که بهم می خورد از دود و دم شهر ... دلت هوای یک گوشه ی دنج می کند . دلت می خواهد یک گوشه ای بنشینی جدای از آدم ها ، جدا از دور و برت ، جدا از دود و دم شهر ، جدا از همه ی چیز هایی که ذهنت را زنجیر این زمین خاکی می کنند ...
اگر دیده ای می دانی که اینجا همان گوشه ی دنج است ... اصلاً اینجا یک گوشه از آسمان است که افتاده روی خاک ... اصلاً تر اینجا را خدا فرستاده برا من و تو ... هدیه ای برای همان « گاهی وقت ها » ...
چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
برای همین است که هر وقت دلم می گیرد ... هر وقت خسته می شوم ... هر وقت دلم هوای آسمان می کند ، یاد اینجا می افتم ... همین خاکی که اسمش را گذاشته اند شلمچه ... همان هدیه ای که خدا برای « گاهی وقت ها » ی من و تو فرستاده ...